شاعران  کرمانشاهی لک


شاعران_کرمانشاهي_و_لک.pdf

شاعران بختیاری


شعرای_بختیاری.pdf

اشعارحسین پناهی

وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند

غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند
از روزهای دیر بی فردا چه می آید؟
از لحظه های رفته ی روشن چه می ماند؟

ادامه نوشته

هوشنگ ابتهاج

چه فکر می کنی؟         

که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ ای‌ ست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان زهم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره‌ ای گرفته سینه‌ ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود
تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
برین درشتناک دیولاخ
زهر طرف طنین گام‌های رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ ی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌ های توست
چه تازیانه ها که با تو تاب عشق آزمود
چه دارها که با تو گشت سر بلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده‌ ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می‌کنی؟
جهان چه آبگینه شکسته‌ ای‌ ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌ نمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین دره‌ های این غروب تنگ
که راه بسته می‌ نمایدت
زمان بی‌ کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی‌ ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌ زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش

حسین پناهی

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩Globes bloemen globesحسین پناهی

توارد یا شباهت نزّار قبّانی و دو شاعر ایرانی

ادبیات تطبیقی

نزّار قبّانی و دو شاعر ایرانی

۱

«خواستم نگذارم گیسوانت بلند تر شود ؛

و از شانه هایت فرو ریزد ...

اما موهایت ، آرزوهایم را درهم ریخت »

(نزّار قبّانی)

سرِ سجّاده ام بودم ، که گیسوی تو درهم ریخت :

نظر های حلال و آرزوهای حرامم را

(فاضل نظری – مجموعه ی شعر « با گریه ی امپراتور» )

۲

در بندر آبی چشمانت ،

باران رنگ های آهنگین می ریزد ؛

(نزّار قبّانی)

همین که آینه ی چشم آبی ات تر شد

به هر کویر که کردی نگاه ، بندر شد.

غلامرضا طریقی

 

زان پنجره  ی شگرف

راهت  به هنر هرچه رهاتر باشد

                        با رهرو روح آشناتر باشد

                          زان پنجره ی شگرف ، چون در نگری

                                                 آن لحظه خدا ، خداتر باشد

                                                      شفیعی کدکنی ،ستاره ی دنباله دار، 76


زندگی نامه سهراب سپهري

سهراب سپهري نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.

خود سهراب ميگويد :
... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را ميشنديده است... (هنوز در سفرم - صفحه 9)

پدر سهراب، اسدالله سپهري، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتي سهراب خردسال بود، پدر به بيماري فلج مبتلا شد.
... كوچك بودم كه پدرم بيمار شد و تا پايان زندگي بيمار ماند. پدرم تلگرافچي بود. در طراحي دست داشت. خوش خط بود. تار مينواخت. او مرا به نقاشي عادت داد... (هنوز در سفرم - صفحه 10)
درگذشت پدر در سال 1341

مادر سهراب، ماه جبين، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.
تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همايوندخت، پريدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنين ميگويد :
... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. براي يادگرفتن، وسعت خوبي بود. خانه ما همسايه صحرا بود . تمام روياهايم به بيابان راه داشت... (هنوز در سفرم - صفحه 10)

سال 1312، ورود به دبستان خيام (مدرس) كاشان.
... مدرسه، خوابهاي مرا قيچي كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، يادم نخواهد رفت : مرا از ميان بازيهايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها ديدم و غريب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه ميشد.... (اتاق آبي - صفحه 33)
... در دبستان، ما را براي نماز به مسجد ميبردند. روزي در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديكتر باشيد.
مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سالها مذهبي ماندم.
بي آنكه خدايي داشته باشم ... (هنوز در سفرم)

سهراب از معلم كلاس اولش چنين ميگويد :
... آدمي بي رويا بود. پيدا بود كه زنجره را نميفهمد. در پيش او خيالات من چروك ميخورد...

خرداد سال 1319 ، پايان دوره شش ساله ابتدايي.
... دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ريسندگي كاشان كار گرفتم. يكي دو ماه كارگر كارخانه شدم . نميدانم تابستان چه سالي، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زيانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در يكي از آباديها شدم. راستش، حتي براي كشتن يك ملخ نقشه نكشيدم. اگر محصول را ميخوردند، پيدا بود كه گرسنه اند. وقتي ميان مزارع راه ميرفتم، سعي ميكردم پا روي ملخها نگذارم.... (هنوز در سفرم)

مهرماه همان سال، آغاز تحصيل در دوره متوسطه در دبيرستان پهلوي كاشان.
... در دبيرستان، نقاشي كار جدي تري شد. زنگ نقاشي، نقطه روشني در تاريكي هفته بود... (هنوز در سفرم - صفحه 12)
از دوستان اين دوره : محمود فيلسوفي و احمد مديحي
سال 1320، سهراب و خانواده به خانه اي در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.
سال 1322، پس از پايان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسراي مقدماتي شبانه روزي تهران ثبت نام كرد.
... در چنين شهري [كاشان]، ما به آگاهي نميرسيديم. اهل سنجش نميشديم. در حساسيت خود شناور بوديم. دل ميباختيم. شيفته ميشديم و آنچه مياندوختيم، پيروزي تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسراي مقدماتي. به شهر بزرگي آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود... (هنوز در سفرم- صفحه 12)
سال 1324 دوره دوساله دانشسراي مقدماتي به پايان رسيد و سهراب به كاشان بازگشت.
... دوران دگرگوني آغاز ميشد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمينه براي تكانهاي دلپذير فراهم ميشد... (هنوز در سفرم)

آذرماه سال 1325 به پيشنهاد مشفق كاشاني (عباس كي منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.
... شعرهاي مشفق را خوانده بودم ولي خودش را نديده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن كشيد. الفباي شاعري را او به من آموخت... (هنوز در سفرم)
سال 1326 و در سن نوزده سالگي، منظومه اي عاشقانه و لطيف از سهراب، با نام "در كنار چمن يا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.
...دل به كف عشق هر آنكس سپرد
جان به در از وادي محنت نبرد
زندگي افسانه محنت فزاست
زندگي يك بي سر و ته ماجراست
غير غم و محنت و اندوه و رنج
نيست در اين كهنه سراي سپنج...

مشفق كاشاني مقدمه كوتاهي در اين كتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هيچگاه از اين سروده ها ياد نميكرد.

سال 1327، هنگامي كه سهراب در تپه هاي اطراف قمصر مشغول نقاشي بود، با منصور شيباني كه در آن سالها دانشجوي نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا بود، آشنا شد. اين برخورد، سهراب را دگرگون كرد.
... آنروز، شيباني چيرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گيجي دلپذيري بودم. هرچه ميشنيدم، تازه بود و هرچه ميديدم غرابت داشت.
شب كه به خانه بر ميگشتم، من آدمي ديگر بودم. طعم يك استحاله را تا انتهاي خواب در دهان داشتم... (هنوز در سفرم)

شهريور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ كاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصيل در دانشكده هنرهاي زيبا در رشته نقاشي به تهران ميايد.
در خلال اين سالها، سهراب بارها به ديدار نميا يوشيج ميرفت.

در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گرديد. برخي از اشعار موجود در اين مجموعه بعدها با تغييراتي در "هشت كتاب" تجديد چاپ شد.
بخشهايي حذف شده از " مرگ رنگ " :
... جهان آسوده خوابيده است،
فروبسته است وحشت در به روي هر تكان، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش ...


سال 1332، پايان دوره نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا و دريافت مدرك ليسانس و دريافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
... در كاخ مرمر شاه از او پرسيد : به نظر شما نقاشي هاي اين اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خير قربان
و شاه زير لب گفت : خودم حدس ميزدم. ...
(مرغ مهاجر صفحه 67)

اواخر سال 1332، دومين مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگي خوابها" با طراحي جلد خود او و با كاغذي ارزان قيمت در 63 صفحه منتشر شد.

تا سال 1336، چندين شعر سهراب و ترجمه هايي از اشعار شاعران خارجي در نشريات آن زمان به چاپ رسيد.
در مردادماه 1336 از راه زميني به پاريس و لندن جهت نام نويسي در مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي سفر ميكند.

فروردين ماه سال 1337، شركت در نخستين بي ينال تهران
خرداد همان سال شركت در بي ينال ونيز و پس از دو ماه اقامت در ايتاليا به ايران باز ميگردد.

در سال 1339، ضمن شركت در دومين بي ينال تهران، موفق به دريافت جايزه اول هنرهاي زيبا گرديد.
در همين سال، شخصي علاقه مند به نقاشيهاي سهراب، همه تابلوهايش را يكجا خريد تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد اين سال، سهراب به توكيو سفر ميكند و درآنجا فنون حكاكي روي چوب را مياموزد.

سهراب در يادداشتهاي سفر ژاپن چنين مينويسد :
... از پدرم نامه اي داشتم. در آن اشاره اي به حال خودش و ديگر پيوندان و آنگاه سخن از زيبايي خانه نو و ايوان پهن آن و روزهاي روشن و آفتابي تهران و سرانجام آرزوي پيشرفت من در هنر.
و اندوهي چه گران رو كرد : نكند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...


در آخرين روزهاي اسفند سال 1339 به دهلي سفر ميكند.
پس از اقامتي دوهفته اي در هند به تهران باز ميگردد.
در اواخر اين سال، سهراب و خانواده اش به خانه اي در خيابان گيشا، خيابان بيست و چهارم نقل مكان ميكند.
در همين سال در ساخت يك فيلم كوتاه تبليغاتي انيميشن، با فروغ فرخزاد همكاري نمود.
تيرماه سال 1341، فوت پدر سهراب
... وقتي كه پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آني دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من ميدانستم و ميدانم كه پاسبانها شاعر نيستند. در تاريكي آنقدر مانده ام كه از روشني حرف بزنم ...


تا سال 1343 تعدادي از آثار نقاشي سهراب در كشورهاي ايران، فرانسه، سوئيس، فلسطين و برزيل به نمايش درآمد.
فروردين سال 1343، سفر به هند و ديدار از دهلي و كشمير و در راه بازگشت در پاكستان، بازديد از لاهور و پيشاور و در افغانستان، بازديد از كابل.
در آبانماه اين سال، پس از بازگشت به ايران طراحي صحنه يك نمايش به كارگرداني خانم خجسته كيا را انجام داد.
منظومه "صداي پاي آب" در تابستان همين سال در روستاي چنار آفريده ميشود.

تا سال 1348 ضمن سفر به كشورهاي آلمان، انگليس، فرانسه، هلند، ايتاليا و اتريش، آثار نقاشي او در نمايشگاههاي متعددي به نمايش درآمد.
سال 1349، سفر به آمريكا و اقامت در لانگ آيلند و پس از 7 ماه اقامت در نيويورك، به ايران باز ميگردد.
سال 1351 برگذاري نمايشگاههاي متعدد در پاريس و ايران.

تا سال 1357، چندين نمايشگاه از آثار نقاشي سهراب در سوئيس، مصر و يونان برگذار گرديد.

سال 1358، آغاز ناراحتي جسمي و آشكار شدن علائم سرطان خون.
ديماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر ميكند و اسفندماه به ايران باز ميگردد.

سال 1359... اول ارديبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بيمارستان پارس تهران ...
فرداي آن روز با همراهي چند تن از اقوام و دوستش محمود فيلسوفي، صحن امامزاده سلطان علي، روستاي مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان مييزبان ابدي سهراب گرديد.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فيروزه اي رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته اي از هنرمند معاصر، رضا مافي با قطعه شعري از سهراب جايگزين شد:


به سراغ من اگر مياييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من

... كاشان تنها جايي است كه به من آرامش ميدهد و ميدانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد...

و سهراب .... ماندگار شد ....

http://www.sohrabsepehri.com/main.asp

الهی نامه

الهی  به حق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.

الهی  روزم را چو شبم روحانی گردان و شبم را چون روز نورانی.

الهی  دندان دادی نان دادی جان دادی جانان بده.

الهی  شکرت که از تقلید رستم و به تحقیق پیوستم.

الهی  شکرت که کور بینا و کر شنوا و گنگ گویایم.

الهی  سست تر از آن که مست تو نیست کیست؟

الهی  عمری آه در بساط نداشتم و اینک جز آه در بساط ندارم.

الهی  خوشا آن که بر عهدش استوار است و همواره در دیدار است.

الهی چون است که اندوه تو مایه ی دل شادی است و بندگی تو برات آزادی؟

الهی  موج از دریا خیزد و با وی آمیزد و در وی گریزد و از وی ناگزیر است انا لله و انا الیه راجعون.

ماخذ: الهی نامه- علامه حسن زاده ی آملی- تهران- مرکز نشر فرهنگی رجا- چاپ ششم ۱۳۷۶

معلم و شاگرد


بانگ برداشتم : آه دختر
وای ازین مایه بی بند و باری
بازگو ، سال از نیمه بگذشت
از چه با خود کتابی نداری ؟
می خرم ؟
کی ؟
همین روزها
آه
آه ازین مستی و سستی و خواب
معنی ی وعده های تو این است
نوشدارو پس از مرگ سهراب
از کتاب رفیقان دیگر
نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک
این تویی کاین چنین باز ماندی
دیده ی دختران بر وی افتاد
گرم از شعله ی خود پسندی
دخترک دیده را بر زمین دوخت
شرمگین زین همه دردمندی
گفتی از چشمم آهسته دزدید
چشم غمگین پر آب خود را
پا ، پی پا نهاد و نهان کرد
پارگی های جوراب خود را
بر رخش از عرق شبنم افتاد
چهره ی زرد او زردتر شد
گوهری زیر مژگان درخشید
دفتر از قطره یی اشک ، تر شد
اشک نه ، آن غرور شکسته
بی صدا ، گشته بیرون ز روزن
پیش من یک به یک فاش می کرد
آن چه دختر نمی گفت با من
چند گویی کتاب تو چون شد ؟
بگذر از من که من نان ندارم
حاصل از گفتن درد من چیست
دسترس چون به درمان ندارم ؟
خواستم تا به گوشش رسانم
ناله ی خود که : ای وای بر من
وای بر من ، چه نامهربانم
شرمگینم ببخشای بر من
نی تو تنها ز دردی روانسوز
روی رخسار خود گرد داری
اوستادی به غم خو گرفته
همچو خود صاحب درد داری
خواستم بوسمش چهر و گویم
ما ، دو زاییده ی رنج و دردیم
هر دو بر شاخه ی زندگانی
برگ پژمرده از باد سردیم
لیک دانستم آنجا که هستم
جای تعلیم و تدریس پندست
عجز و شوریدگی از معلم
در بر کودکان ناپسندست
بر جگر سخت دندان فشردم
در گلو ناله ها را شکستم
دیده می سوخت از گرمی ی اشک
لیک بر اشک وی راه بستم
با همه درد و آشفتگی باز
چهره ام خشک و بی اعتنا بود
سوختم از غم و کس ندانست

در درونم چه محشر به پا بود!

دکتر خانلری (بنیان گذار زبانشناسی علمی)

یکی از چهره های شاخص و اثر گذار در فرهنگ و ادبیات معاصر دکتر پرویز ناتل خانلری است. حضور موفق خانلری در عرصه ی دانشگاه ،مطبوعات(مجله ی سخن)و هم چنین مشاغل سیاسی از او چهره ای ممتاز و ماندگار ساخته است.

        پرویز ناتل خانلری در اسفند 1292 ه.ش1در تهران دیده به جهان گشود. پدرش میرزا ابوالحسن خان  اهل ناتل مازندران و کارمند وزارت عدلیه بود که بعدها به وزارت امور خارجه رفت و سال ها در روسیه خدمت کرد. مادرش سلیمه کاردار، اهل علی آباد نور و دختر خاله ی نیما یوشیج بود.

         پرویز آموزش اولیه را نزد پدر فرا گرفت،پس از مرگ پدر تحت هدایت و مراقبت مادرش به مدرسه ی «سن لویی»رفت. در همان جا زبان فرانسه را آموخت . در سال 1309 با تشویق استاد فروزانفر به مدرسه ی دارالفنون رفت.

        تسلط خانلری به زبان فرانسه به حدی بود که در سال چهارم دبیرستان «دختر سروان» اثر پوشکین را ترجمه کرد و جهت ادامه تحصیل در سال 1311 وارد دانشگاه تهران شد و هم زمان با ماهی بیست تومان به معلمی پرداخت. پس از دریافت لیسانس و پایان خدمت نظام وظیفه جهت تدریس به رشت رفت.  شوق تحصیلات تکمیلی و عطش استسقایی به علم آموزی ،دوباره او را به تهران کشاند. او پس از دکتر محمد معین ،دومین دکتر زبان و ادبیات فارسی بود که از رساله ی خود با عنوان «چگونگی تحول اوزان غزل و تحقیق انتقادی در عروض و قافیه»دفاع کرد و پس از آن به دانشیاری دانشگاه تهران منصوب شد.

        نکته ای که در تتبعات راقم این سطور حاصل شد و شاید برای خوانندگان عزیز جالب باشد این است که چهار تن از نخستین دکترای زبان و ادبیات فارسی مازندرانی بودند ( دکتر  ذبیح الله صفا از یکی از روستاهای بین ساری و سمنان-دکتر حسین خطیبی نوری اهل برودن-بلده-دکتر صادق کیا و دکتر خانلری اهل ناتل نور و کجور )

          زنده یاد خانلری در سال 1320 یعنی در سن 28 سالگی با هم درس دوره ی دکترای خود خانم زهرا کیا نوه ی شیخ فضل الله نوری ازدواج کرد

ادامه نوشته

چند نیایش واره از سلمان هراتی

دیشب آن قدر نزدیک بودی/ که پنجره­ از شادی­ام نمک می­چشید/ و لبخندم را دامن می­زد/ من مشغول تو بودم/ نیلوفری از شانه­های من رویید/ و از پنجره بیرون رفت

 

درخشش تو مثل آبشاری/ از بلندی­های محال می­ریزد/ در تخیّل پنجره­ای است/ که هفت آسمان در او جمع می­شود/ من به مدد مهربانی تو/ و آفرینه­های این تخیّل مغموم/ در باغ­های ناممکن آواز می­خوانم/ برای سنگ­های پرنده

 

در انبوه اندوه و زخم/ قلبم با سوسن­های سپید/ آواز می­خواند/ درخت، شادی مرا می­پرسد/ من مزرعه­ای را می­نمایانم/ که فردای من است/ آن جا گیلاس­ها/ دست به دامن دارند/ و شکوفه­های پیراهن من/ حرف می­زنند؛/ شکوفه­هایی که امروز/ یک زخم بیشتر نیستند/ تو به حرمت این شکوفه­ها/ مرا با دست اشاره خواهی کرد

 

بر تخته سنگ می­نشینم/ در روشنی آب خیره می­شوم/ تو از کجا می­آیی؟/ آوازهای آبی تو بومی نیست/ این لهجه، آن ملایمتی است/ که از خلأ می­وزد/ آه ای رود شوریده!/ آوازهایت را یادم بده/ نزدیک است/ سنگ بمیرم

 

چراغی می­افروزم/ پیراهن شب آتش می­گیرد/ اما/ شب پهن شده است/ با ادامه­ی گیسوانی تا غیب/ مثل یک بهت/ بر چارچوب در تکیه می­کنم/ شب ادامه می­یابد/ تا نمی­دانم!

 

قدم­زنان در ساحل خاکستری مه/ دنبال سادگی پسرکی می­گردم/ که کودکی من بود/ و یک روز از تشنج تنگدستی/ به این جا آمده بود/ و نگاهش را با بال­های یک لک­لک/ در ژرف بی­رنگ مه گم کرد/ از آن پس/ من به تماشای دوردست­ها خرسندم

قیصر امین پور


قاف حرف آخر عشق ، آنجا كه نام من آغاز مي شود


ديشب او بار بست و ما مرديم

او قفس را شكست و ما مرديم
مرگ در تار و پود ما جاري است
آري آن مرد هست و ما مرديم

ادامه نوشته

احمدک

معلم چو آمد به ناگه،کلاس
چو شهری فرو خفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

ادامه نوشته

زندگینامه: جلال آل‌احمد (1302- 1348)

جلال الدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، فرزند سید احمد حسینی طالقانی در سال 1302 در محله سید نصرالدین از محله های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد.
ادامه نوشته

از دکتر محمدجواد شریعت یش از چهل کتاب و هشتاد مقاله به جا مانده است.

محمدجواد شریعت طالخونچه، پژوهشگر، مترجم، نویسنده، محقق، فرهنگ‌نویس، مؤلف، قرآن‌پژوه، مولوی‌پژوه، حافظ‌شناس، خاقانی‌شناس، شارح، شاعر، ادیب، مدرس و مصحح ایرانی، در پانزدهم دی ماه سال ۱۳۱۵ شمسی در روستای طالخونچه، از توابع اصفهان، چشم به جهان گشود. پدرش روحانى طالخونچه بود. او تا ششم ابتدایى در این روستا درس خواند و زیر نظر پدر مقدّمات تحصیلات حوزوى را تمام کرد و الفیه ابن‌مالک و نصاب را حفظ کرد. سپس براى ادامه‌ی تحصیل در دوره‌ی دبیرستان به اصفهان آمد. شعر گفتن را از کلاس هشتم آغاز کرد.

ادامه نوشته

فاضل نظری     'گردآورد آوری توسط مسعود مومنیان دانشجوی ترم بک الکترونیک دانشگاه خوارزمی

زندگینامه: فاضل نظری سال ۵۸ در شهر خمین واقع در استان مرکزی متولد شد. تحصیلات اولیه خود را در شهر خوانسار گذرانده است. او دارای مدرک كارشناسی ارشد در رشته مدیریت صنعتی است و تا به حال علاوه بر چندین مجموعه شعری که منتشر کرده ، مسئولیت هایی هم در حوزه شعر فارسی داشته است. مشاور علمی جشنواره بین المللی شعر فجر شاید مهمترین این مسئولیت ها باشد.او هم اکنون رئیس حوزه هنری استان تهران می باشد. تا کنون از این شاعر جوان اما با تجربه کشورمان سه مجموعه شعر « اقلیت » ، « گریه های امپراطور » و « آن ها » توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده که هر کدام از این مجموعه ها به دلیل استقبال چندین بار تجدید چاپ شده اند. مجموعه های شعری او توسط سوره مهر در یک بسته بندی مجزا تحت عنوان « سه گانه شعری فاضل نظری » ارائه شده است. نظری علاوه بر ریاست حوزه هنری استان تهران ، عضو شورای عالی شعر مركز موسیقی و سرود نیز هست و در دانشگاه نیز تدریس می كند.
ادامه نوشته