رستم و اشکبوس

1-  پهلوانی که نامش اشکبوس بود مانند طبل جنگی فریاد کشید

2-  به ایران آمد تا برای جنگ رقیبی پیدا کند و او را شکست بدهد

3-  رهام در حالی که کلاه و لباس جنگی پوشیده بود به سرعت وارد میدان شد و گرد و خاکی به راه انداخت که به آسمان ها رسیده بود.

4-  رهام با اشکبوس مشغول جنگ گردید و از هر دو سپاه صدای طبل و شیپور بلند شد.

5-  اشکبوس گرز سنگین در دست گرفت و زمین برای تحمل او هم چون آهن محکم گردید و آسمان پر از گرد و خاک شد.

6-   رهام گرز سنگین را بلند کرد و به خاطر سنگینی گرز دست هر دو پهلوان خسته شد.

7-  وقتی رهام از جنگ با اشکبوس خسته شد فرار کرد و به سوی کوه رفت.

8-  از مرکز سپاه توس فریاد کشید و اسب خود را به حرکت در آورد تا نزد اشکبوس بیاید.

9-  رستم ناراحت شد و به توس گفت رهام اهل جنگ نمی باشد و فردی خوش گذران است.