شرح ابیات درس 17 تا پایان کتاب پیش دانشگاهی
درس هجدهم
دماونديه
1- اي دماوند! اي كه همانند ديو سپيد ، اسيري و گرفتار شدي ، اي دماوند كه همانند بام جهان برافراشته اي .
2- كلاهخودي از برف بر سر نهاده اي و كمربندي آهنين ( صخره ها و سنگ ها ) بر كمر بسته اي .
3- از آن جهت چهره زيباي خود را در پشت ابر پنهان كرده اي كه مردم روي زيباي تو را نبينند .
4- براي آن كه از هم نشيني و هم صحبتي با مردم پست وحيوان صقت رها شوي ......
5- با خورشيد هم پيمان شده اي و با ستاره ي مشتري ، پيوند و ارتباط برقرار كرده اي.
6- وقتي زمين از ظلم و ستم آسمان 0 روزگار ) اين گونه افسرده وخاموش و معلق مانده ، ... .
7- زمين از شدّت خشم مشتي برآسمان كوبيد كه آن مشت گرده كرده تو هستي اي دماوند
8- تو مشت بزرگ و درشت روزگار هستي كه از قرن ها پيش به ارث رسيده اي .
9- اي دماوند ! به سوي آسمان برو و چند ضربه بر آن بكوب .
10- نه نه ، تو مشت روزگار نيستي و من از اين سخن خود راضي نيستم .
11- تو قلب سرد و منجمد زمين هستي كه از شدت درد و ناراحتي ، ورم كرده اي.
12- براي آن كه درد و ورم تو فروكش كند مرهمي از برف بر آن نهادند .
13- اي دماوند ، سكوت نكن و سخن بگو . ناراحت نباش و با خوشحالي بخند .
15- خشم دروني ات را پنهان نكن و از اين شاعر دلسوخته پندي بشنو .
16- اگر آتش درونت را پنهان كني وخشم دلت را بيرون نريزي ، به جان تو سوگند كه وجودت را نابود مي سازد .
17- آسمان ( روزگار ) شيطان صفت حيله گر ، بند محكمي بر دهان بزرگ و عميق تو بسته است ( نظام استبدادي ، آزادي بيان را سلب كرده است ).
18- اي دماوند ! من بند دهان تو را باز مي كنم و آزادي بيان را برايت فراهم مي كنم حتّي اگر مرا بُكشند .
19- من از خشم دروني ام شعله اي سوزان مي فرستم تا آن بند دهانت را بسوزاند ( باا شعار آتشين خفقان را نابود مي كنم ).
20- من اين كار ( گشودن بند از دهان ) را انجام مي دهم اميدوارم كه در نظر تو خوشايند باشد .
21- تا اين كه رها شوي و همانند ديو آزاد شده از بند اسارت ، فرياد و خروش سر بدهي .
22- فرهاد مهيب و خشم آگين تو آن چنان لرزه اي برپا كند كه از نور و كجور تا نهاوند ( سرتاسر ايران ) را بلرزاند
23- درخشش شعله ي آتشفشان تو از البرز تا الوند ( سراسر ايران ) را روشن سازد . ( درخشش كلام آتشينت روشنگر همگان باشد )
24- اي مادر پير و گيسو سفيد من ! اي دماوند ! اين پند فرزند بدبخت خود را بشنو ......
25- اين روسري سفيدت را كه نشانه ي عجز و ناتواني است از سرت بردار و بر تخت قدرت و شكوه خود تكيه بزن .
( مفهوم ابيات 24 و 25 به مردم ايران توصيه مي كند كه سازش با استبداد را رها كنند و خود حكومت را به دست گيرند )
26- مانند اژدهاي بزرگ و خطرناك حمله ور شو و همچون شير خشمگين و قهرآلود فرياد و خروشي برآور.
27- پايه هاي اين بناي ظلم و ريا را ريشه كن ساز و نسل و نژاد اين حاكمان ظالم را نابود كن .
28- بنا و اساس حكومت ظالمان را نابود ساز زيرا بناي ظلم را بايد از ريشه كند و نابود كرد .
29- حق انسان هاي خردمند و مظلوم را از اين حاكمان پست و نادان بگير
درس بيست و يكم
سيرت مولانا
در همه ي احوال سبق سلام را مي ستود : معني : هميشه در هر شرايطي پيش دستي در سلام كردن را تحسين مي كرد .
از وقت خويش باز آورد : معني : آرامش او را بر هم زد .
با آن كه در صحبت اهل عصر ، در مواردي معدود از كوره در مي رفت و مخاطب معاند را درهم مي كوفت و شتم مي كرد ...
معني : با آن كه در هم نشيني با مردم روزگار در بعضي موارد خشمگين مي شد و مخاطبين را كه با او دشمني داشت سركوب مي كرد و فحش و ناسزا مي گفت ...
عادت كرده بود كه همه چيز را گذران و همه ي احوال عالم را در معرض تبديل تلقي كند .
معني : مولانا اين گونه عادت كرده بود كه همه چيز دنيا را ناپايدار و همه ي اوضاع عالم را در حال تغيير و تحول مي دانست .
مردي آن است كه آزاد باشي از اين جهان ، و خود را غريب داني .
معني : در اين دنيا به هر چيزي كه نگاه بكني و هر لذتي ( تلخ و شيرين ) را بچشي ، در مي يابي كه اينها براي تو دائمي و ماندني نيست و به جهان آخرت مي روي .
او در طريق تبتل ،خويشتن را از خود خالي كرده بود و به مرتبه ي فنا رسيده بود .
معني : او در راه دل بريدن از جهان و مردم و براي رسيدن به حقيقت، وجود خود را فراموش كرد و به مام فناي في الله رسيد . ( به نهايت كمال رسيد )
مرغ چون از زمين بالا پرد اگر چه به آسمان نرسد اين قدر هست كه از زمره ي خلق و اهل بازار متاز باشد .
معني : پرنده كه به سوي آسمان پرواز كند اگر چه به اوج آسمان نرسد ولي حداقل توانسته است كه خود را از خطر گرفتاري در دام دوره كرده باشد
.
مجرد درويشي در نزد او موجب نيل
به حق
نمي شد :
درويشي مطلق ، موجب رسيدن به حق نمي شد ( درويش بودن در رسيدن به حق ، كافي نيست )
باري چون با تسليم به طرقيت ، پاي روح از دام تعلق خاك مي رهيد. پاي روح – اضافه ي استعاري/ دام تعلق- اضافه ي تشبيهي
معني : خلاصه اين كه با روي آوردن به راه خداشناسي روح او از وابستگي جهان مادي آزاد مي شد
مال و مكنت را مانع درويشي نمي ديد . معني : توانگري و ثروت را مانعي براي وارستگي نمي شناخت .
ياران را از اين كه تكيه بر فتوح و نذور اهل خير نمايند ، تحذيرشان مي نمود و به انها خاظر نشان مي ساخت
كه هر كس اين طريقت نورزد به پولي نيرزد. به پولي نيرزد- كنايه از اين كه ارزشي ندارد / نورزد، نيرزد – سجع و جناس ناقص
معني : ياران خود را از دلبستگي به گرفتن هداياي نيكوكاران ، برحذر مي داشت و به آن ها تأكيد مي كرد كه هر كس از گرفتن فتوح و نذور خودداري نكند ارزشي ندايد
وي دنيا را از ايشان دريغ نمي دارد بلكه ايشان را از دنيا دريغ مي دارد .
معني : مولوي گفت : از اين كه ايشان از دنيا بهره مند شوند عيبي نيست امام اين كه اسري دنيا شوند عيب است و آن ها را از وابستگي و اسارت دنيا برحذر مي داشت
اين تنگ عيشي براي او نوعي رياضت نفساني بود ، ناشي از خست و خشك دستي نبود
معني : اين قناعت و بسنده كردن به كمترين ميزان لازم ، نوعي تهذيب نفس و صفاي باطن بود و ناشي از خسيسي و بخيلي او نبود .
افراط اقويا در تمتع ، حق ساير ناس را ضايع مي كرد
.
معني : زياده خواهي و اسراف قدرت مندان در بهره مندي از نعمت ها و ثروت ها ، حق مردم ديگر را از بين مي برد .
در دنياي عصر ما كه پرخوري و شهوت پرستي و تجمل گرايي كمترينه ي مردم براي بيش ترينه ي آن ها جز
گرسنگي و بي نوايي و گژتابي و توسل به خشونت راه ديگري باقي نمي گذارد : در دنياي عصر ما راحت طلبي
اقليت مردم ، موجب فقر و انحراف و گرسنگي اكثريت آن ها شده است .
او عالم اضداد ودنياي آكل و مأكول را لازمه ي حيات حيواني م يافت درگيري دائم در تنازع براي بقارا
، در سلوك و راه كمال ، انحراف از خط سير روحاني و امري خلافت شأن انساني تلقي مي كرد :
اگر چه مولوي ، اين دنياي تشكيل يافته از عناصر ضد هم ودنياي مادي موجودات خورنده وخورده شونده
را جهت ادامه ي زندگاني جسماني و مادي اين دنيا لازم مي داند ، امّا انسان را فراتر از حيوانات مي داند و
مبارزه براي زنده ماندن را مانع كمال انسان و خلاف شأن انسان مي داند .
همواره طريق سلم و دوستي مي سپرد . معني : هميشه راه دوستي و اشتي را در پيش مي گرفت .
اگر چه صحبت را بر خلوت ترجيح مي داد ، باز عزلت را از صحبت كساني كه در قيد تعلقات باقي مانده بودند ، بهتر مي ديد .
معني : هر چند كه مولانا هم نشيني با ديگران را رب گوشه نشيني ترجيح مي داد ، اما باز گوشه نشيني را بر
هم نشيني با كساني كه در قيد و بند تعلقات مادي دنيا بودند برتر ميدانست .
بعد از اين دانش مندي را بمان ، بينش مندي را پيش گير
معني : علوم ظاهري و دانش هاي دنيايي را رها كن و بصيرت و آگاهي پيشه كن
مشايخ ديگر نيز هر كدام به تقريبي حاضر مي شدند . معني : ساير مشايخ هر كدام به مناسبتي
حضور مي يافتند .
تبتل و التزام فقر او را به كمال استغفار رسانيده بود : دل برين از جهان مادي ( زهد ) و پذيرش و عادت به فقر
اختياري او را به مقام بالاي بي نيازي رسانده بود
درس بيست و دوم
بارقه هاي شعر فارسي
*** پيام هاي اخلاقي حكايت هاي زير:
سگي پاي صحرانشيني گزيد :
اجتناب ودوري از رفتار خلاف شأن انسان ( توان كرد با ناكسان بدرگي / وليكن نياييد زمردم سگي )
يكي روبهي ديد بي دست و پاي :
براي گذران زندگي بايد تلاش كرد و به اميد ديگران نماند ( بخور تا تواني به بازوي خويش / كه سعيت بود در ترازوي خويش )
شنديم كه لقمان سيه فام بود :
نيكي نمودن افراد نيكوكار و توجه به زيدستان ( بخوردم يكي مشت زور آوران / نكردم دگر زور بر لاغران )
يكي قطره باران زابري چكيد :
تواضع و فروتني ، انسان را به مقام بالا مي رساند ( تواضع كند هوشمند گزين / زند شاخ پر ميوه سر بر زمين )
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت :
در راه حق بايد خالصانه وارد شد و عشق ورزيد ( فدايي ندارد ز مقصود چنگ / و گر برسرش تير بارد و سنگ )
مفهوم حكايت « بازرگان كيش »:
قناعت كردن و فريفته نشدن به مال و ثروت ( گفت چشم تنگ دنيا دوست را / يا قناعت پركند يا خاك گور )
مفهوم حكايت « شهزاده ي قصير جثه » :
ارزش افراد به شجاعت و جوانمردي است نه به قيافه ي شاهرس « نه هر كه به قامت مهتر ، به قيمت بهتر »
مفهوم حكايت « طوطي و زاغ »:
( كبوتر با كبوتر باز با باز / كند هم جنس با هم جنس پرواز ) و ( پارسا را بس اين قدر زندان / كه بود هم طويله ي رندان )
افسانه ي عاشقي
1- حكايت مي كنند كه خطيبي سخنران در مجلس پند و اندرز با مهارت موعظه مي كرد وحاضرين ازسخنان وي بهره منداز مي شدند .
2- از عشق و عاشقي نكته هاي ظريفي مي گفت و داستان عشق را بازگو مي كرد .
3- شخصي كه خرش گم شده بود نزد واعظ رفت و او رااز گم كردن خر خود ، آگاه ساخت .
4- واعظ با صداي بلند گفت : امروز چه كسي در اين مجلس هست كه از عشق بي بهره است
5- كيست كه هرگز رنج و سختي عشق را نيده باشد و تا كنون ستم و ظلم زيبارويان ( معشوق ) را نكشيده باشد .
6- مردي ساده لوح كه هرگز درد عشق و عاشقي را نچشيده بود ، از جايش برخاست .
7- شخص گفت : اي سخنور ! اي ستايش شده ي روزگار ! آن كس من هستم كه از عشق و عاشقي هرگز بهره نبردم.
8- واعظ خطاب به شخصي كه خرش را گم كرده بود گفت : اكنون خر تو اين جاست پس افسار را بياورد .
درس بيست و هشتم
مي تراود مهتاب
مي تراود مهتاب ....
معني : نور كمي از مهتاب نمايان است و كرم شب تاب مي درخشد اما كسي حتي براي لحظه اي از خواب غفلت بيدار نمي شود . غم و اندوه مردم ناآگاه خواب را از چشمان من دور كرده است
نگران با من استاده سحر ...
معني : سپيده دم همراه با من ، نگران و مضطرب است و صبح از من مي خواهد كه بانفس روح بخش خود اين مردم غفلت زده را آگاه سازم اما من در راه تحقق آرزوها و خواسته هاي خويش رنج و سختي زيادي را تحمل مي كنم .
نازك آراي تن ساق گلي...
معني : افسوس ! آرزوهاي من براي بيداري جامعه كه همانند ساقه ي نازك و ظريف گل است و من آن را با تمامي وجودم پرورش دادم و آبياري كردم ، در برابر چشمانم نابود مي شود .
دست ها مي سايم ...
معني : تلاش مي كنم تا راهي براي بيداري و آگاهي مردم پيدا كنم بيهوده منتظر هستم تا كسي در را بگوشايد( كسي از خواب غفلت بيدار شود ) در اين ميان اوضاع آشفته ي مردم همچون در و ديواري بر سرم مي ريزد و باعث رنج و عذاب من مي شود . ( جامعه خود ، خواهان بيداري نيست از اين رو تلاش شاعر بي ثمر است . )
مي تراود مهتاب ...
معني : هنوز نور كم سوي ماه و تابش كرم شبتاب نمايان است . ( كور سوي اميدي هست ) مردي تنها ( شاعر) خسته و رنجور در حالي كه در راه بيداري مردم ، ناتوان مانده است بر دم دهكده با كوله باري از آرزوهاي تحقق نيافته منتظر كمك و ياري است و با خود اين گونه زمزمه م كند : غم و اندوه اين مردم غفلت زده ، خواب و آرام را از چشمان اشكبار من گرفته است . ( شاعر از ادامه ي تلاش خسته و ناتوان گشته اما در عسن حال اميد خود را براي بيداري مردم از دست نداده است . )
درس بيست و نهم
خوان هشتم
يادم آمد : هان ، ...
معني : آري به يادم آمد ، داشتم اين را مي گفتم : آن شب هم سوز و تندي سرماي زمستان شدت داشت . آه ، كه چه سرمايي ! تند و استخوان سوز و سرماي وحشتناك . ( بيانگر ظلم و بيداد حاكم بر جامعه )
ليك ، خوشبختانه آخر ...
معني : اما سرانجام جايي را براي سرپناه پيدا كردم هر چند كه بيرون از آن سرپناه ، فضايي تيره و سرد( بي روح ) همانند ترس و هراس بود ولي داخل قهوه خانه (پناهگاه ) چون شرم و حياء گرم و روشن بود .
همگنان را خون گرمي بود
معني : همگي نسبت به هم ، صميميت و صفا و يكدلي داشتند ، فضاي قهوه خانه گرم و روشن و مرد نقال هم سخنانش گرم و گيرا بود . به راستي كه مجمع صميمانه اي بود .
مردنقال ...
معني : مردنقال كه صدايي گرم و دلنشين داشت ، سكوت وخاموشي اش نيز سنگين وگيرا و شخنش همانند داستان و روايت آشناي او ( داستان هاي شاهنامه ) جذاب بود ، در حالي كه راه مي رفت سخن مي گفت ، ( داستان هاي شاهنامه را روايت مي كرد . )
چوب دستي متتشا مانند ...
معني : ( مرد نقال ) در حالي كه چوب دستي ، شبيه عصا در دست داشت و غرق شور و گرم گفتن بودميدان كوچك ( قهوه خانه ) را گاهي تند و گاهي آرام طي مي كرد . از سوي ديگر همه ي حاضرين به مانند صدف هايي كه بر گرد مرواريد نشسته باشند ، خاموش و ساكت با تمامي وجود به سخنانش توجه مي كردند .
هفت خوان ر زاد سرو مرو ...
معني : ( مردنقال ) از هفت خوان مي گفت : كه هفت خوان را آزاد سرو سيستاني و يا به قولي « ماخ سالار» آن مرد گرامي و ارجمند و آن هراتي خوب و پاك دين اين گونه روايت كرد ... اما خوان هشتم را اكنون من شاعر برايتان روايت مي كنم من كه نامم « ماث» ( مهدي اخوان ثالث) شاعر با بهره مندي از وقايع قهوه خانه موضوعي را به نام خوان هشتم براي بيان مطالب ذهن خود مي يابد . به عبارت ديگر از اين به بعد نقال هخود شاعر است .)
همچنان مي رفت ...
معني: (مرد نقال)همچنان در فضاي قهوه خانه قدم مي زد و همچنان داستان (مرگ رستم ) رار وايت مي كرد . و اين گونه مي گفت :
قصه است اين قصه ...
معني : شاعر مي گويد ، سخن من ، قصه ي درد و رنج مردم است و مبتني بر واقعيت است شعر نيست كه بر تخيل محض استوار باشد . اين سخنان من بازگو كننده ( ابزار سنجش ) مهر و دوستي جوانمردان است . اصلاً همچون شعرهاي بدون محتوا نيست كه فقط ظاهري آراسته داشته باشد . ( شعر من متعهد و لبريز از حقيقت است . )
اين گليم تيره بختي هاست ...
معني : شاعر شعر خود را گليم تيره بختي ها ودرد و رنج اين جامعه مي داند كه به خون داغ سهراب ها و سياوش ها آغشته شده و روكش تابوت پهلواني چون تختي گرديده است . ( پهلواني چون سهراب و سياوش و تختي هر سه ناجوانمردانه كشته شدند . )
اندكي استاد و خامش ماند ...
معني : مرد نقال توقف كرد و ساكت شد ، پس با صداي خشم آلود و لرزان وآهنگي رجزگونه و دردناك اينگونه گفت : ... .
آه / ديگر اكنون ...
معني : آه ديگر آن تكيه گاه و اميد كشور ايران و شير مرد ميدان چنگ هاي ترسناك ، فرزند زال ، پهلوان جهان ، آن صاحب و سوار رخش بي همتا و آن كسي كه هرگز خنده از لبانش دور نمي شد ، چه در روز صلح كه براي مهر و دوستي پيمان بسته و چه در روز جنگ كه براي كينه و انتقام سوگند خورد ... .
آري اكنون شير ايرانشهر ...
معني : آري ، اكنون رستم اين شير ايرن زمين ، دلاور و پهلوان سيستاني ، مظهر استواري ومردانگي ، فرزند زال ، در ته چاه تاريك و عميق و پهناوري كه در هر طرف بر كف و ديواره هايش نيزه و خنجر كاشته شده بود ، اسير گشته ، چاه مكر و حيله ي ناجوانمردان ، چاه فرومايگان و بي دردان ، چاهي كه بي شرميش همچون عمق و پهنايش باور نكردني و غم انگيز و شگفت آور است .
اري اكنون تهمتن...
معني : آري رستم اكنون با اسب غيور و دلاور خويش ، در ته چاهي كه به جاي آب ، زهر شمشير و نيره در خود داشت ، ناپديد شدهو اين پهلوان هفت خوان در دام دهان اين خوان هشتم (چاه ) گرفتار گشته است .
و مي انديشيد ...
معني : رستم با خود مي انديشيد كه ديگر نبايد چيزي بگويد چرا كه فريب ودشمني ، بسيار بي شرمانه و پست بود و او بايد درمقابل اين نيرنگ ، چشم هاي خود را ببندد تا ديگر چيزي را نبيند.
بعد چندي كه ...
معني : بعد از اين كه چشمانش را گشود رخش خود را ديد كه خون زيادي از تنش خارج شده بودو از بس كه شدت زخم هايش مؤثر و كشنده بود انگار كه رخش هوش و توان خود را از دست داده و درحال مرگ بود .
او / از تن خود ...
معني : او از تن خود كه بدتر از رخش زخمي شده بود اطلاعي نداشت و توجهي به خودش نداشت و مراقب رخش بود . رخش آن يكتاي گرامي ، آن همتاي بي مانند : رخش درخشان و زيبايي كه هزاران خاره ي خوش از او به ياد داشت .
گفت در دل : « رخش ...
معني : رستم در دل خود اين گونه مي گفت : بيچاره رخش ، و اين براي اولين بار بود كه لبخند از لبان رستم دور مي شده زيرا رخش عزيز خود را غرق در خون و ناتوان مي ديد .
ناگهان انگار ...
توضيح : نابرادر : در شاهنامه شغاد برادر ناتني رستم است و اينجا مقصود برادري كه به جاي برادري ، دشمني مي كند / چاهسار گوش - اضافه ي تشبيهي / مي پيچيد : طنين انداز مي شد .
باز چشم او ...
معني : دوباره چشم رستم به رخش افتاد اما افسوس كه رخش زيبا وغيور و بي نظير او با آن همه خاطرات خوشي كه با او داشته ، مرده است آنچنان كه انگار آن خاطرات فراوان وخوش را در خواب مي ديده است . ( رستم خاطرات خود با رخش را خواب و خيال بي اساس مي بيند ): اين قسمت بيانگر احساسات و عواطف رستم است .
بعد از آن تا مدتي ...
اين بخش بيانگر رقت قلب رستم است .
مرد نقال از ...
معني : از صداي مرد نقال ، ناله و زاري چون باراني مي باريد ( بسيار ناراحت وخشمگين بود ) و نگاهش تيز و نافذ بود . رستم آرام در كنار رخش نشست در حالي كه يال رخش در دستش بود ، در اين انديشه به سر مي برد كه : اين جنگ نبود بلكه شكار و به دام انداختن من بود ؛ اين ميزباني نبود بلكه فريب و نيرنگ بود .
قصه ميگويد كه بي شك ...
معني : او اگر ميخواست مي توانست شغاد نابرادر را بكشد همچنان كه قبل از مردن با تيري شغاد را بر درختي كه در زرش ايستاده بود دوخت و كشت .
قصه مي گويد / اين برايش ...
توضيح : سخت : بسيار / كمند شصت خم : كمند بسيار بلند / / فراز ايد : بالا بيايد .
ور بپرسي راست ...
معني : اگر راستش را بپرسي ( بخواهي ) من مي گويم كه اري راست بود . بدون شك قصه راست مي گويد او مي توانست كه خود را نجات دهد اگر مي خواست . اما ... .
درس سي ام
صداي پاي آب
اهل كاشانم ...
زادگاه من كاشان است ،اوضاع زندگي من نسبتاً خوب است . روزيِ مختصر و هوش اندكي دارم و از ذوق واستعداد كمي بهره مندم .
مادري دارم ...
مادري بسيار مهربان و با طراوت دارم . دوستاني كه پاك و صميمي و يك رنگ هستند و خدايي دارم كه همه جا همراه پديده هاست
من مسلمانم ...
من مسلمان هستم اما قبله ام عشق و زيبايي است من بر روي پاكي و روشني سجده مي كنم همه ي گسترده ي زمين سجاده ي من است . من با نور و رونشي وضو مي گيرم .
در نمازم جريان دارد ماه ...
نماز من همچون ماه و طيف سرشار روشني وز يبايي و مثل آب شفاف و زلال است ، آن چنان كه سنگ از درون آن پيداست ؛ يعني ، خلوص نيت دارم . شاعر وقتي نمازش را مي خواند كه همه ي عناصر طبيعت را در نماز ببيند . از ديدگاه عرفان ، همه ي پديده ها در حال تسبيح و عبادت هستند .
اهل كاشانم ...
حرفه ام نقاشي است گاهي تابلويي از رنگ مي سازم و به شما ميدهم تا با آواز عاشقانه ي قلبي خونين كه چون پرنده در قفس پرده ي نقاشي گرفتار است ، دلتان شاد شود ( اين قسمت ، آرزوي تحقق نايافته ي شاعر را نشان ميدهد )
چه خيالي ...
اما خيال بيهوده اي است چون مي دانم كه تابلوي نقاشي من زندگي و حيات ندارد ( بي روح است )
من نمي دانم ...
شاعر به عادت ها و باورهاي مردم اعتراض مي كند كه چرا اسب را حيواني نجيب وكبوتر را زيبا ميدانند . از ديدگاه او يونجه . گل سرخ تفاوتي ندارند . اگر طرز نگاه مان را عوض كنيم ، مي بينيم كه همه ي پديده هاي جهان زيباست .
شكوفه ي اشك
1- به عهد به عهد خود وفا نكردي اما من وفادار بودم . تو جفايي از من نديدي اما من ديدم تو پيمان دوستي را شكستي اما من عهدشكني نكردم. تو رشته ي دوستي را پاره كردي اما من پيوند دوستي را قطع نكردم. (بيانگر ثبات و پايداري عاشق است در عشق )
2- اگر از مردم سرزنش شنيدم و از رفتار و كردار خود ، احساس ندامت و پشيماني كردم ، فقط به خاطر تو بود
3- من قطره ي اشكي هستم كه هر شب در آرزوي رسيدن به تو از چشم ، همراه با ناله چكيدم و به نشانه ي شِكوهِ و شكايت ، بر روي چهره فرو غلتيدم . ( اي معشوق ! من از هجران تو نالان و گله مند هستم )
4- در برابر شادي هاي مردم دنيا فقط غم نصيب من شده است زيرا كه از ميان همه ي مردم دنيا فقط عشق تو را انتخاب كردم .
5- اي معشوق من ! تو مثل شمع به بدبختي من خنديدي ومثل بخت و اقبال در هنگام پيري به سراغم آمدي ( اشاره دارد به بي توجهي معشوق به عاشق و گذشت روزگار جواني و رسيدن ايّام پيري و بدبختي )
6- از تو اميد وفا و عنايت داشتم اما به من همه چيز رسيد به جز وفا وعنايت تو و چه بسيار پشيماني ها كشيدم و سرزنش ها شنيدم .
7- چاره اي جز عشق تو نداشتم از اين رو بار غم عشق تو را با شكايت و آه و ناله تحمل كردم .
8- جواني من به سرعت سپري شد و من همچون گردو غباري به دنبالش دويدم اما به او نرسيدم . ( در حسرت جواني ماندم )
9- گاهي همچون اشك از ديده بر رخسار بخت جاري شدم ( به خاطر بدبختي خود اشك ريختم ) و گاهي چون رنگ از چهره ي عمرم پريدم ( روزگار نشاط و جواني من با اندوه و اضطراب و يأس سپري شد )
10- اي معشوق ! اي نور اميدم ! تو به عهدت وفادار نبودي اما من وفادار بودم و استواري و پايداري مرادر عشق ديدي.
پيش از تو ...
1- پيش از قيام تو نيروهاي انقلابي نمي توانستند متحد بشوند و ظلم و اختناق حاكم بود و آزادي و رهايي ممكن نبود .
2- در آن دوران خفقان و ظلم ، گروه هاي انقلابي بسياري وجود داشت اما جرأت اتّحاد و يكپارچگي نداشتند و پراكنده بودند
3- در ان محيط استبداد زده و سرمزني بدون ازادي ، حتّي علف ها هم اجازه ي رويش نداشتند ( شدّت خفقان و اختناق به حدّي بود كه كوچك ترين نحرّك و ابزار عقيده براي آزادي خواهي وجود نداشت )
4- بهار آزادي و انقلاب ، گويي در زير خاك سرزمين ايران پنهان شده بود و پيش از تو امكان نمايان شدن را نمي يافت . ( زمينه ي انقلاب وجود داشت ولي بدون تو انقلاب ميسّر نبود . )
5- اگر چه دل هاي مردم مثل آينه ، پاك و با صفا بود ولي ترس شكنجه ي مأمورين استبدادي جرأت ابزار عقيده و شايستگي هاي خودرانداشتند .
6- سخن از عشق و ازادي هم چون بغض در گلو مانده بود و به نظر مي رسيد كه اين بغض هرگز قصد باز شدن ندارد ( اندوه مردم پايان يافتني نبود )