بسم رب الصدیقین

روزی حاکمی بر شهری حکم فرمایی می کرد و او را عدیده خدمتگذارانی بودو در میان آنها مرد اسفندیار هیکل بود که درویش بود.و طبیبزبر دستی و با همتی بود و بر گذر زمان طبابت در  وجود او زاده شده همچون دهقانان که گندم بکارند که در موقع زاده شدن،آن را تا وقت رشد و ثمر مراقبت فرمایند.

حاکم که مرد یزدانی و طاهر بود در دل،مهر زیادی به مردمش داشت و شاه که همچون چراغی روشن و در خشان از نظر راستی و درستی در زمان خود بود سامعان و در باریان که با اوی بودند را ،راه نشان می داد و درباریان او صادقانی دلیر و غضنفر و ربانی و فرزانه بودند که در پی حوس دل نمی رفتند و قدم(آقای قدمی) بر نمی داشتند و همچون حدیدی محکم در برابر حوسشان بودند و در اعیاد سعید ومبارک ،مهر آن فرد که شاه والا مقام و درخشان جایگاه بودمیدیدند و عیدی ها به فقرا و نیازمندان اعطا می کردند . بخاطر اینکه خداوند این عنایت بزرگ یعنی شاه بودن را به او بخشوده بود . ودر میان این مردان بزرگ افراد پستی بودندبهرام گونه که گور خود می کندند .

که تشنه ی خون سیاه (قرقانی ) دیگران بودند .که حمزه دلان در برابر آن ظالمان و فاسدان ایستادند و همچون شیر نره ای آنها را بر زمین کوفتند و یوسف آن زمان که پیغمبری بود راستگوی و سخندان مردم را بدان چه درست  بود وراست هدایت می کرد . و در پی انان اباذر نامانی بودند که پیروی اش  می کردند و او پناه بخش(مجیری)و هدایتگر بود . پیامبر را گویم.و چه شهر زیبایی بود اگر بود چنین حاکمی و شهر زیبایی ،که نیست . ویکی  هست چون آن شهر ،که آن شهر ،شهر خدایی است و هر کس در پی آن رود پیروز میدان است و هر کس در پی آن نرود زیان دیده ای بیش نیست.

آقاسی آن است که سوی حوس دل نرود         سوی مراد دل ،چو تیر خدنگی نرود.

نوشته ی حسن خدک