نامه ی دوم

9 بهمن 1331

جلال عزیزم! این چند کلمه را به عنوان نامه ی آخر هفته می نویسم این هفته دو نامه برایت داده ام یکی کاغذ روز دوشنبه صبح و دیگری کاغذ سه شنبه صبح. بعد از آنکه آن کاغذ دو صفحه ای تو عزیزم رسید حالم خوب است و کسالتم هم به کلی مرتفع شده و عجالتا ملالی ندارم یعنی کسالت که نبود ، چیز مهمی نبود کسالتی بود که کاغذ کوتاه تو آمد خوب شدم. خلاصه این ماه هم ژانویه که الحمدلله و المنّه تمام شد. از اخبار بخواهی اینجا هوا خیلی خوب است بهار واقعی کالیفرنیا فرارسیده . فقط دل من است که از دوری تو عزیز هرگز وا نمی شود. اگر بدانی چه قدر هوا و چمن ها مرطوب و معطر و سبز است! شکوفه ی به ژاپنی درآمده و همه جا را که سبز اندر سبز است غرق شکوفه کرده. زیبایی و جمال طبیعت بیش از لیاقت انسان استو هر چه از کالیفرنیا گفته اند کم است. عزیزم! میدانی این کاغذ را چرا کوتاه می نویسم ؟ زیرا فردا امتحان بسیار مشکلی دارم ، امتحان داستان نویسی که این با اشتِین بک را انتخاب کرده ام و باید تمام داستانهایش را تا آخر امشب بخوانم و نت بردارم و فردا امتحان بدهم. چُخُوفم عالی شد تا این چطور بشود! امروز هم تا عصر مدرسه بودم با دکتر هم برای فردا قرار گذاشته بودم که بروم و مرا معاینه ی کاملی بکند که کسالت آمد و عقب افتادم.

عزیز دلم ! امروز کاغذ آقای حکمت رسید کاغذی که 20 ژانویه نوشته بود 9 روزه رسیده است . کاغذ خیلی با محبتی نوشته بود و مرا فرزند عزیز خطاب کرده بود و... ولی بدیع الزمان هنوز جواب نداده است. کاغذ دسته جمعی بچه ها هم رسید ولی منوچهر خان ننوشته بود و یک دنیا نگران شدم . نمیدانی در غربت چه حال به آدم دست میدهد.باری، درباره ی خانه نوشته بودی . امیدوارم ساخته بشود و خیال هر دومان راحت بشود و توی آن حسابی خوش بگذرانیم و خدا هم یک پسر کاکل زری نصیب ما دوتا بکند.

عزیزم! در نامه های قبلی نوشتم که یک پروفسور آلمانی برای درس دادن خیمه شب بازی به اینجا آمده است و نیز نوشتم که کارش هم گرفته است و در سخنرانی نمایشش من هم حضور یافتم . اینها که یادت هست؟! اکنون او به سمت استادی دانشگاه استند فورد پذیرفته شده و در عرض دو ماه و نیم خیال دارد یک کورس خیمه شب بازی درس بدهد. به عقیده ی تو چطور است من آن کورس را ببینم؟ چیز تازه ای ست! نیست؟!

در ایران که به کلی تازگی دارد البته برایم همان خیمه شب بازی خودمان است ولی تمام فن و فوت ها را به طرز مدرن و جالب یاد می دهد. آرزوی پروفسور این است که روزی فاوست را با خیمه شب بازی روی صحنه بیاورد. نمیدانم تو چه صلاح میدانی! آیا به عقیده ی تو خوب است آن را یاد بگیرم؟ هر چند باید در هفته 6 ساعت اضافه کار بکنم ولی به نظرم بی ارزد شاید هم توانستیم در ایران نمایش خیمه شب بازی راه بیندازیم! جواب این نامه را زودتر بنویس کاغذ تو و بسته هم رسید یعنی ورقه اش امروز رسید که فردا بناست بروم بگیرم.

عزیزم1 این را هم که با پست هوایی فرستاده بودی! بقیه را با پست زمینی بفرست ، عجله ای که در کار نیست و چه بهتر که دیرتر و ارزانتر برسد. از راه دور می بوسمت. به نظر من ، آدم به فقدان های مادی زود خو می گیرد و عادت می کند ولی امان از فقدان ها معنوی  که هرگز عادت نمی کند.

                                                                                                             سیمین تو

********************   

نامه ی سوم

25 خرداد 1332

دیشب جشن فارغ التحصیلی بود که نوشتم به خاطر جِین ماندم.فارغ التحصیل ها با لباس مخصوص و علامتهای مخصوص و تشریفات زیاد رژه می رفتند . کشیش دعا کرد و چند تا نطق هم کردند. ساعت هفت و نیم با جین و مادرش و سراج به ایستگاه رفتیم و ساعت هشت فولادی و بهبهانی و کیش و رُوی ، دوتا پسر هندی و چند نفر دیگر به بدرقه ام آمدند. هشت و نیم به ساعت خودمان سوار شدم و در قطار بالشی به 25 سنت کرایه کردم و به سلامتی شما خوابیدم. چندان هم موقع خداحافظی شاد نبودم . منتها جین و سراج گریه کردند . ساعت  شش و نیم  صبح وارد لس آنجلس شدم و با اتوبوس به خانه ی خانم فروغ رفتم. همان نفوذی که ملکی بر تو دارد خانم فروغ هم بر من دارد. فردا عصر حرکت می کنم برای گرانکانیون و از آنجا به شیکاگو و از شیکاگو به نیویورک . وقتی در نظرم مجسم میکنم که به زودی تو را باز خواهم دید گل از گلم می شکفد نامه ام را یک بار خواندم پیش از آنکه از لس آنجلس پستش کنم ، نکند از اینکه نوشتم ملکی بر تو نفوذ دارد برنجی.

عزیز دلم! خود من هم ملکی را دوست دارم اما نمیدانم چرا او را رقیب خودم میدانم ! باید این را بفهمم که تو که با من سیاه سوخته ازدواج کرده ای به این معنا نیست که از دیگران بِبُری .

یادم میاد روز گرفتن دکترایم یکی از اعضای ژوری دیر کرده بود. تو جلو نشسته بودی با این حال دلم شور میزدنکند او نیاید و دفاع از رساله ام به روزی دیگر موکول بشود! و چشمم به در بود که خانم ملکی وارد شد و یک گلدان سفالی زیبا با گلهای مینا روی شکمش گرفته بود و بعد آقای ملکی آمد با آن قد رشید و هیکل مردانه و سر بزرگ و بی مویش که همیشه از تمیزی برق میزد و ان چشمهای آب درشت و لبخندی زد و همه ی شور من تمام شد.وقتی مقاله ی دفاعیه ام را می خواندم یک چشمم به تو بود و چشم دیگرم به ملکی و او یا لبخند میزد یا سر تکان میداد از روی رضایت. و بعد در موقع جواب سوال ها هر وقت که به تته پته می افتادم تو زیر   و باز ملکی با حرکت چشم و سر تشویقم میکرد و وقتی آقای حکمت در پایان جلسه این شعر حافظ را در وصفم خواند اول تو دست زدی، بعد ملکی، بعد دیگران. شعر این بود:

ای پیک پی خجسته! چه نامی فدیتُ لک!             هرگز سیاه چرده ندیدم به این نمک

آن روز کوکب صورتگر دوست جان جانی ایام کودکی و نوجوانی ام هم برایم یک گلدان نقره ی پر گل آورده بود و تو هم همین قلم خودنویس شیفِرزرا که با آن دارم می نویسم . راستی صد دلار هم از اعتضادی گرفتم که در تهران 750 تومن به خانواده اش بدهم. این صد دلار را خرج نمیکنم. خود اعتضادی می گفت: می تونیم آن را در بازار سیاه ، دلاری 11 تومان بفروشیم.

                                                                                                           

                                                                                                              به امید دیدار 

                                                                                                                سیمین تو